اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

فرفری مامان

موهای عروسک زیبا روی ما توسط بابایی گلش کوتاه میشود قبل بعد مبارک باشه عشـــــــــــقــــــــــــــــــــم مرسی بابایی دوست داشتنی ...
23 دی 1392

آبگرم لاریجان

سلام دردونه مامان عروسک زیبا روی من  آهای آبنبات خوشمزه من حال واحوالت چطوره وروجک مامان   امروز هم اومدم تا دوباره یه یادگاری دیگه برات به یادگار بگذارم  سه شنبه 28 ابان ساعت 11شب  بود که یکدفعه بابایی گفت موافقی بریم ابگرم لاریجان من هم که عاشق تفریح وخوشگذرونی با سریع آماده کردن شما وداداشیت موافقت خودم رو اعلام کردم هوا خیلی سرد بود وجاده برفی بود دیر وقت رسیدیم یه اتاق اجاره کردیم وبرای یک روز اونجا موندیم امانتونستم شما وداداشیت رو ببرم داخل وان ابگرم چون مریض بودید واون شب به خاطر مریضیتون حسابی اذیت کردیدوکلی بهونه گرفتید وتا صبح چند بار از خواب بیدار شدیدومسلما اگر می‌رفتید داخل ابگرم وبعد میومدید ...
7 دی 1392

عروسک ناز نازی ما

  فندق کوچولوی مامانی در حال کنجکاوی این فسقلی ملوس ما عاشق لوازم آرایش مامانیه از اونجایی هم که دیده پاهای کوشمولوش به میز آرایش مامانیش نمیرسه از دوچرخه داداشیش کمک گرفته وتمام میز مامانی رو به هم ریخته ومامانی هم مجبور شد کل لوازم رو میزش رو جمع کنه ضمنا در این حین که فسقلی با لوازم مامانی بازی میکرد یک عدد لاک خوشرنگ مامانی رو شکست وحسابی لاک بازی کرد       جوجوی موفرفری چشم مامانی رو دور دیده مشغول شیطنته........... مامانی : عروسک خوشگلم اینجا رفتی چیکار؟ اهورا : از دست شما اعصاب ندارم رفتم این تو تا با خیال راحت شیر بخورم وبه آینده فکر کنم  ...
5 آبان 1392

مسافرت پاییزی(عید قربان)

سلام پرنـــــــــس کوچولوی چشم درشت مامان حالت چطوره شیطونکم عزیزم امروز هم اومدم تا واست یه خاطره قشنگ دیگه روثبت کنم اره عزیزم بازم میخوایم بریم شمال پیش بابایی ومامانی وعمه سلــــــــطــــــــــــانت.          اول قرار بود پنجشنبه بریم اما تصمیم بابایی عوض شد وقرار شد سه شنبه شب بریم که روز عید قربان ساری باشیم جونم واست بگه که ما ساعت 11:30دقیقه شب سه شنبه  حرکت کردیم  از گدوک تا شیرگاه ترافیک خیلی سنگینی بودبالاخره ساعت6صبح رسیدیم شما هم بیشتر راه رو لالا کرده بودید     بعد از اینکه بابا ممی گوسفند رو سر بریدشما تا ساعت ١ظهر لالا کردی بابایی هم&n...
3 آبان 1392

خوشگذرونی 12مهر 1392

سلام پسرک زیبای من حالت چطوره پرنس کوچولوی مامانی  مامانی ما دوباره در تاریخ١٢ مهر ساعت ١٠ شب به سمت ساری حرکت کردیم  ساعت نزدیک ٢ شب بود که رسیدیم  بازم مثل همیشه وروجکم لالا کرده بود اول رفتیم خونه عمو سالار اینا سرزدیم بعد رفتیم ساری بابایی ما رو گذاشت خونه مامان مریم خودش هم رفت دنبال مامان مریم اخه مامانی رفته بود خونه دایی رضا وبابایی رفت دنبالش ساعت تقریبا 4 صبح بود که مامان مریم به همراه خاله زری وخاله اعظم بابایی اومدن خونه اونشب رو خیلی راحت لالا کردید فردا صبح هم بعد از بیدار شدن مشغول بازی شدی خاله های بابا خیلی ازت خوششون اومد گفتن خیلی ناز وزیبا هستی اخه بار اول بود که شما وداداشیت رو ...
18 مهر 1392

خوشگذرونی 5 مهر 1392

سلام سلام عروسک عروسک با نمک دردونه مامانی فدات بشم الاهی نفس مامان وبابایی شیطونک من حالت چطوره قربونت برم عزیز دلم امروز دوباره میخوام واست بنویسم بازم از رفتنمون به ساری واست بگم فندقکم من خیلی خوشحالم از اینکه میتونم این خاطرات رو واست ثبت کنم تا یه روزی که من نبودم وتو یه مرد کامل شده بودی با خاطرات شیرینت لبخند رو بر لبان زیبایت جاری کنم بگذریم مامانی ما دوباره رفتیم ساری قرار بود جمعه صبح حرکت کنیم اما از اونجایی که بابایی عاشق سکوت شبه وشبها هم جاده خلوت تره جمعه ساعت ٣ شب راهی ساری شدیم بابایی گفت صبحانه بریم کله پاچه بخوریم وبومهن رفتیم واسه خوردن صبحانه شما خواب بودی واز اونجایی هم که کله پاچه واست ...
10 مهر 1392
1